بهنام خدا
* پریروز
مادرم -خدا حفظش کند- شاغل بود. هر روزِ هفته. عطر اسپندش که در خانه میپیچید، میان رختخواب کِش میآمدم؛ یعنی که جمعه است، هم مدرسه تعطیل است و هم مادرم خانه.
خیلی کار میکرد، بیشتر از یک خانم خانهدار. نشد یکبار بیغذا بمانیم یا ظرفی نشسته بماند یا گردی بر خانه بنشیند. بعدازظهر که از راه میرسید، اول غذایی را که دیشب پخته بود، گرم میکرد. تا غذا گرم شود، جمعوجور میکرد و سفره را میچید؛ با همان لباس کارش. غذا را که میخوردیم، جمع میکرد، میشست و جا میداد.
* دیروز
سال اول دانشگاه، دوستانم را برای پروژه مشترکی به خانه دعوت کردم. مادرم سرِ کار بود اما غذا را از شب قبل آماده کرده بود. فقط باید گرمش میکردم. غذا را سوزاندم. شدم مضحکه دوستانم. اگر تمام آموزههای دانشگاه را فراموش کرده باشند، این یک خاطره را هرگز از یاد نمیبرند. من هم!
* امروز
آخرِ هفتهها خانهتکانی داریم. بچهها ریختوپاششان زیاد شده. حامد، جارو میکشد. فاطمه مسئول گردگیری است. من مشغول جمعوجور میشوم و علیاکبر هم این وسط، مشقِ همکاری میکند. آخرِ شب، خستهوکوفته هرچه در یخچال مانده گرم میکنم. فاطمه مسئول سفره هم هست. غذا ماهی است. او دوست ندارد. غذای دیگری هم هست، گرم میکند. میآورد سرِ سفره، میبیند هنوز سرد است. سهبار میرود و میآید تا بالاخره موفق میشود غذایش را گرم کند. او ده ساله است.
* فردا
...
بازدید امروز: 144
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584932